گربه پشمالو روزهای زیادی تمرین کرد تا پرواز کردن را یادگرفت، و خیلی هم زمین خورد یک روز پرواز کردن را یاد گرفته بود روی درخت کنار پرندها نشست و ….
از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهای زیادی تمرین کرد، تا پرواز کردن را یاد بگیرد. او خیلی زمین خورد ولی بالاخره یک روز پرواز کردن را یاد گرفت. او رفت و روی درخت کنار پرندها نشست. پرندها ترسیدند و خیلی جیغ کشیدند و گربه را نوک زدند. آن قدر او را نوک زدند که گربه از بالای درخت افتاد زمین و تمام بدنش درد گرفت.
شب شده بود و گربه پشمالو از درد خوابش نمیبرد. فرشته کوچولو آمد کنارش و گفت عزیزدلم!! هرکسی باید همانطورکه خلق شده زندگی کند. توباید بگردی و یکی مثل خودت را پیدا کنی. صبح گربه پشمالو ازخواب بیدارشد. دیگر از بالها خبری نبود. اما ناراحت نشد. یاد حرف فرشته کوچولو افتاد و رفت که برای خودش دوستی پیدا کند. به یک باغ زیبا رفت. آنجا یک دختر مهربان صدای میو میو گربه را شنید، گربه پشمالو رابغل کرد و گفت: “با من دوست میشی؟ اگر با من دوست بشی، من هرروز بهت شیرمیدم”. گربه پشمالو خودش را به دخترک چسباند و … .