هوا خیلی سرد و برفی بود. آخرهای سال بود و دخترک کبریت فروش از سرما میلرزید. او یک دمپایی پوشیده بود که بزرگتراز خودش بود. با عجله از خیابان رد شد، ولی یک لنگه از دمپایی او در کنار خیابان جا ماند.
دخترک آنقدر سردش بود که مجبور شد با چوب کبریت ها خودش را گرم کند. او می ترسید که برود خانه، چون پدرش او را کتک میزد.
تا می خواست خودش را گرم کند، چوب کبریت ها خاموش می شدند. یک دفعه در نور، مادربزرگش را دید. دختر کوچولو فریاد زد: “مادربزرگ مرا هم با خودت ببر”. مادربزرگ او را در آغوش کشید و برد یه جای دور از سرما.
فردا صبح همه مردم دنبال او گشتند و وقتی او را پیدا کردند، دیدند که اطرافش پر از چوب کبریت بود. ولی مردم نمی دانستند او به کجا رفت.
عالی
سلام، سپاسگزارم از پیامتان خانم لشگری