یک روزی گرگ بدجنسی برای پیداکردن غذا دچارمشکل شده بود چون گله ای که برای چرا به آن کوه و چمنزار میامد. یک چوپان دلسوزو یک سگ تیز بین و دقیقی داشت. آنها مواظب هر اتفاقی در گله بودند.
گرگ گرفتارشده بود و نمیدانست چیکار باید بکند تااینکه یک روزی اتفاق عجیبی افتاد. او یک پوست گوسفند پیداکرد. گرگ آن را برداشت و به سرعت فرار کرد. روز بعد گرگ بادقت پوست راروی خودش انداخت و خودش را به شکل یک گوسفند در آورد. تا مدتها گرگ به گله می آمد و به روشهای مختلف گوسفندان را فریب می داد و گوسفندها هم فریب گول ظاهر گرگ را خوردند.
ممنون، داستان بسیار جالبی بود.
یک پیشنهاد در پس هر داستان نکته و یا آموزشی وجود دارد که بهتره از بچه ها بخواید نظراتشون را اعلام و در صورت امکان جایزه ای به آنها تعلق بگیره.
سپاس
سلام، پیشنهاد خوبی است و والدین می توانند برای بالا بردن بهره یادگیری از این موضوع و سایر مطالب از این راهکار استفاده نمایند. ممنون