در یک روز آفتابی آقا کلاغه یک قالب پنیر دید، زود آومد آن را با نوکش برداشت. پرواز کرد روی درختی نشست تا با خیال راحت بخورد.روباه که مواظب کلاغ بود، پیش خودش فکرکرد، کاری کنه تا قالب پنیر را بدست بیاورد. روباه نزدیک درختی که آقا کلاغه نشسته بود رفت و شروع کرد به تعریف کردن. کلاغه با تعریف های روباه مغرور شد. خواست قارقار کند تا روباه بفهمد که صدای قشنگی هم دارد. ولی پنیر از نوکش افتاد. روباه آن را دزدید. کلاغ که متوجه شده بود که چه اتفاقی افتاده، پشیمان شد ولی این پشیمانی دیگر هیچ سودی برایش نداشت.